علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

کلاس هوش و خلاقیت

مهد کودکی که میری تابستان چندین کلاس فوق برنامه و تابستانی گذاشته بود.. کلاس موسیقی.. نقاشی.. ژیمناستیک... هوش و خلاقیت و غیره اما من وقتی با مدیر مهد صحبت کردم که چه کلاسی برای سن شما مناسب هست ایشون کلاس هوش و خلاقیت رو پیشنهاد دادند... که من به فرموده ایشون شما رو برای کلاس هوش و خلاقیت ثبت نام کردم که البته خیلی هم راضی بودم.. هر هفته یک روز کلاس داشتید که وقتی اون روز به خونه میومدی یک کاردستی خوشگل همراهت بود که خودت در ساخت اون خیلی کمک کرده بودی..   ماهی با استفاده از بشقاب یکبار مصرف انواع میوه ها با استفاده از مقوای رنگی گلابی... سیب.. پرتقال انواع کفشدوزک با سی دی   پر...
20 مرداد 1393

علی و دوستاش در مهدکودک

باورم نمیشه که پسر طلای مامان زودتر از آنچه که فکر میکردم عاشق مهد و دوستاش و خاله هاش شده.. هر روز ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدارش میکنیم و علی کوچولوی مامان با اشتیاق و با اینکه با بابا مهدی ازمنزل بیرون میره خیلی خوشحاله... هر روز از کارها و شعرهایی که تو مهد کرده و یاد گرفته تعریف میکنه و میخونه... ظهرها هم حدود ساعت یک و نیم تا دو دنبالش میرم و با همه خداحافظی میکنه و با هم به خونه میاییم... اینقدر تو مهد بازی و شیطونی میکنه که بعد از خوردن مختصر چیزی تا ساعت پنج بعد از ظهر میخوابه..   مهدکودک چهار فصل علی دم  در ورودی مهد علی و دوستاش در مهد علی و خا...
15 مرداد 1393

عید فطر.. خمین و مراسم آقا سعید

سه شنبه هفتم مرداد  روز عید فطر و مصادف با  اولین عید بعد از فوت عمو سعید بود که ما به همراه خانواده بابایی برای عرض تسلیت و عید بر به منزل عمو رفتیم... حدودا یک ساعتی آنجا ماندیم و پس از برگشت و صرف ناهار و کمی استراحت وسایلامون رو جمع کردیم و حدود ساعت هفت شب با مادر جون و عمه ها راهی خمین شدیم.. علی هم مرتب تو بغل مادر جون و عمه ها  در صندلی عقب شیطونی میکرد و حدود یک ساعتی هم خوابید .... حدود ساعت 12 رسیدیم و همه مشغول کار (آماده کردن منزل آقا سعید)  بودند و تازه سفره شام را انداختند... از هفتم تا دهم مرداد ماه خمین بودیم در واقع خاله معصومه (خاله بابا) مهمونی کوچک و ساده ای به عنوان عروسی برای آقا س...
12 مرداد 1393

زمین خوردن

عزیز دل مامانی روزسوم مردادماه مصادف با آخرین جمعه ماه رمضان دو ساعت قبل از افطار به بابا مهدی لیست خرید دادم تا انجام دهد .. اما شما هم پشت سر بابا گریه کردی که میخوام باهات بیام.. بابا مهدی هم دوچرخه ات رو برداشت و آماده ات کرد و با هم بیرون رفتید... اما هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دیدم زنگ منزل به صدا در امد و از آیفون دیدم پسرک کوچولو با صورت خونی در آغوش پدر هست.. وقتی پله ها  رو بالا آمدند دیدم صورت علی پر از شن و خاک و خونین هست.. با گریه از بابا مهدی پرسیدم چی شده که دیدم بابا سریع بیرون رفته.. داخل حمام بردمت و لباسهای پر از خاک رو از تنت در آوردم و با آب گرم شن های فرو  رفته توی صورتت روشستم و همچنان هر دو اشک میریختیم.....
4 مرداد 1393
1